من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت تنهایی
در این دخمه ی سکوت
اگر به خانه ی من آمدی ای مهربان
چراغی از مهربانی بیاور
تا از دریچه ی این کلبه ی تاریک
به ازدحام خوشبختی بیرون بنگریم
خورشید همین نزدیکی است
جایی در کنار ما
یا درون ما
دوستت دارم
ای روشنایی کلبه ی تاریک من
کاش در ظلمت شب
در همان لحظه که مهتاب به خود میپیچد
و همانجا که سکوت
شکل حادثه از درد به خود میگیرد
کاش یک لحظه فقط چهره ی تار اتاق
روشن از نور وجود تو شود
و تو انباشته از بودنها
در کنارم باشی
و دلم با تو در آن تنهایی
یک دم از شوق نگیرد آرام
آدمها مثل کتاب می مونن
از روی بعضی ها باید مشق نوشت
از روی بعضی ها باید جریمه نوشت
بعضی از آدمها رو باید چند بار خوند تا معنی شونو فهمید
بعضی ها را باید برای همیشه به خاطر سپرد
بعضی آدمها رو باید نخوند و دور انداخت
بعضی ها جلد قشنگ و شیکی دارند اما هیچ مطلب مفیدی ندارند
بعضی ها ظاهر معمولی دارند اما پر از مطالب مفیدند
و یک کتاب هست که باید اون را
برای همیشه توی قلب و ذهن و روح و جسمت نگه داری...