وقتی کودک بودم
فکر می کردم زندگی مثل تمر هندی ترش است و خواستنی
وقتی کودک بودم
فکر می کردم آدمها مثل شکلات شیرین و چسبناکند
وقتی کودک بود
فکر می کردم خوشبختی یک اسباب بازی است و
من باید با التماس آن را از پدرم
بخواهم
وقتی کودک بودم
فکر می کردم آدمها از عروسکهای پارچه ایم خیلی
قشنگترند و من برای کشف این
آنقدر تا ته کوچه خاکی دنیا دویدم که کفشهای پولکی قرمزم پاره شد
و خونی سیاه بر دستان لطیف احساسم
تلخی روزگار را آذین بخشید
حالا می فهمم دنیا از انباری
خانه یمان هم کوچکتر است .
چقد دلم برای عروسک لاکی
کورم می سوزد
نمی دانم کجای این کوچه
خاکی گمش کردم.
کاش دستانم کمی بوی لواشک می داد چقدر دیر فهمیدم .
مزه دنیا نه شور ونه تلخ وترش است


