

مناجات با خدا خدایا دلم می خواست یک جایی باشی ،
حتی اگر شده یک جای دور.آن وقت حتما می آمدم پیشت
.حتی اگر پیش تو آمدن خیلی سخت بود
. همه اش دنبالت می گردم. می گویند تو همه جا هستی؛ اما من پیدایت نمی کنم.
مگر تو نگفتی من از رگ گردن به شما نزدیکترم همه اش به این آیه فکر می کنم.
این آیه مثل یک راز است.یک راز مهم که من نمی توانم آن را بفهمم. آخر رگ گردن نزدیک ما نیست.
درون ماست،قسمتی از ماست.
به این آیه فکر می کنم و دلم هری می ریزد
. انگار یک چیزی توی رگهایم راه می افتد.
یک چیز دوست داشتنی و قشنگ
خدایا!این چیزی که توی رگهای ما می گردد تویی؟؟؟؟ آیا فکر می کنی خدا همین نزدیکی هاست؟
همین دورو برها؟ از کجا این را می دانی؟
هیچ وقت نزدیکی او را احساس کرده ای ؟
هیچ وقت فکر کرده ای چه وقت هایی بیشتر نزدیکت می آید؟
اما چرا... چرا گاهی این قدر احساس فاصله می کنیم؟



